می ترسم که یادم بره ، از حسی یا حرفی که توی دلم هست رد بشه و نگم ! این آذر لعنتی هم دوباره داره تند تند تموم میشه … می ترسم قبل از رسیدن به تهش نرسم به اون حسی که باید ! هر چند که خیلی مقدمه چینی کردم که نترسم ، فقط عادی ازش عبور کنم . امروز ۶ آذر ۱۳۹۳ است و من در آستانه ۳۰ سالگی هستم !
ترسم از پشیمونی عه ! به خودم تشر زدم از این همه قانع بودن در همه لحظات … خواستم ، پرسیدم گه یه وقت چیزی اون ته مغزم هم پشیمون نباشه ،کاش از ترس نباشه … کاش این یکبار هم که شده فقط خودم باشم ، خود خودم …
تیک تاک … ، اینم داره تموم میشه از ۲۵ سالگی به این ور این قصه رو جدی گرفتم هی نوشتم ” در آستانه … سالگی قرار دارم …” چند تا از این ها تو وبلاگم داشتم ؟! یادم نیست .
مدام منتظر تغییر بودم ، دیر فهمیدم ، دیر تغییر کردم اما هنوزم پشیمون نیستم ؛ نه از خودم نه از انتخاب هام نه از کارا و نه حتی از عقب موندم از بقیه ! بقول استادم سندروم ۳۰ سالگی که هنوزم نمی دونم بالاخره دچارشم یا نه )
دوست داشتم فقط کمی توی زندگیم کمتر ” می ترسیدم ” از همه چیز . هنوزم از بعضی چیزا می ترسم ! میگن سن که بالا که میره ترسهای آدم زیاد میشه و تاوان ترس رو فقط عمر میده ، عمری که دیگه برنمی گرده ، فرصتی که دیگه نیست و خیلی چیزای دیگه …
ولی مگه این بشر دو پا به این راحتی عوض میشه ؟!!؟!؟
پ.ن ۱: بعد از مدتها دارم نشانه رو باز می کنم ، حس باز کردن یه کتاب قدیمی رو برام داره که روش پره گرد و خاکه !
پ.ن ۲: آخ چقدر دلم برای پ.ن گذاشتن تنگ شده بود
پ.ن ۳ :
از وقتی که این شبکه های اجتماعی باب شد ، وبلاگ جماعت درش تخته شد ، چه روزگار جالبی داشتم اینجا …
هیچ کس نمی تونه بگه تو زندگییش از بقیه عقب تره یا جلوتر.راه آدما با هم متفاوته. مهم اینه که راضی باشی و لذت ببری. مهم اینه که بدونی هیچ وقت هیچ وقت برای یاد گرفتن و مفید بودن دیر نیست! غصه خوردن برای گذشته وقت تلف کردنه! ببخشید انقد رک می گم!
[پاسخ]
موافقم، قابل قیاس نیست.
[پاسخ]