از احوالات این روزهای من بخواهید ملالی نیست جز اینکه مشتی کاغذ و انبوهی کتاب دوره ام کرده و روزگار با ایشان می گذرانم . از دست این وسوسه های شیطانی هم نالان گشته ام که هوش و حواس از من ربوده اند . گاه هم کاغذی جلویم می گذارم که هی می گوید معنایش چیست معنایش چیست ؟!!
خلاصه این است حال و روز ما . از همه اینها که بگذریم سخن دوست خوشتر است …
***
می گویند آدمها هر چقدر از عمرشان می گذرد تجربه ایشان در زندگی بالاتر می رود . برای مثال مثل همین نوشتن . گاهی هم سالهای سال می گذرد دریغ از کوچکترین تغییری یا پیشرفتی … سعی و تلاش برای رسیدن اولین چیزی هست که با گذشت سالها بر تجربیات اضافه خواهد کرد .
پ.ن : مثلا اومدم یه ذره درس بخونم که حس کردم باید یه چیزی بنویسم . فعلا تا اینجا ببینم باقیش کی میاد
*** چند ساعت بعد
شاید هر سال فقط یک روز باشد که یادم بیاورد که یکسال دیگر از فرصتی که نمی دانم چقدر است گذشته و ارزش این گذشتن چقدر است ؟!!! نهایتا بعد از اتمام تمام ” تولدت مبارک ها” به این فکر خواهم کرد که آیا سال بعدی هم هست ؟ و اگر نبود چه می شود ؟ و اگر بود چه ؟
اگر در تمام تک تک ساعتها و روزهای سال بعدی که در انتظارش هستم به یاد این بودم که چطور یکسال براحتی می گذرد و ارزش این گذشته چیست ؛ شاید شاید بهتر زندگی می کردم !
***
یاد فیلم source code افتادم که شخص اول فیلم ( آدمی حالا هر چقدر خارق العاده و غیر واقعی ) تنها در ۸ دقیقه ای از خودش باقی بود معنای زنده بودن و زندگی را فهمید !
ما بارها و بارها از این ۸ دقیقه ها داریم و مدام از کنارشان بسادگی عبور می کنیم ، با این فرق که دیگر کسی آنجا نیست که زندگی ما را play back بزند ! تا بهتر و بهتر ببنیم و درستر انتخاب کنیم !
***
زندگی دیگر چگونه واضح تر از این نشانه هایش به من ارزانی کند و مداوم بگوید وقت با ارزشت را تلف نکن !
نمی دانم بالاخره این آدم کهن ذهن حالیش می شود یا نه ؟!!!
۱- از همه حضار بابت این شکسته بسته نوشتن عذرخواهی می کنم به جان خودم توی دفترم محاوره ای بود نمی دونم چرا اینجا حالی به هولی شد
۲- بازم عذرخواهی می کنم
۳- اسمش رو بذارم در آستانه ۲۷ سالگی یا چند روز مانده به تولد ۲۷ سالگی ؟؟؟ فرقی هم می کنه ؟؟
۴- دنبال آرزوهایی می گردم که میگن موقع فوت کردن شمع باید بکنی ! اما خب نمی دونم چرا آرزویی نیست …
۵- مورد ۴ رو جدی نگیرین
۶- بقول حافظ که میگه : میترسم از خرابی ایمان که میبرد***محراب ابروی تو حضور نماز من
والسلام
خب اون قسمت پرکاریش که جز خشبختی تعبیر دیگه ای نمیشه ازش کرد! زندگی خوب یعنی همین دیگه!
[پاسخ]
لیدی پاسخ در تاريخ آذر ۲۷ام, ۱۳۹۰ ۸:۵۶ ب.ظ:
بله بله ! موافق
ولیکن اگه ترسها و تنبلی ها ووو … بذاره شاید آدم این حس خوشبختی رو هم بکنه
[پاسخ]
و زندگانی را چگونه بدانیم؟
یاد قدیما بخیر زمانی که تند تند زور می زدیم تا بنویسیم که بلاگی داریم! یاد اون موقع ها بخیر بازم بخیر و خیر. چرا پنهون کنم گاهی واقعا دل تنگ نشانه بودم این روزها روبه راه هست و از این پوسته مدرن اما کلاسیک و در عین همه این ها مینیمالش لذت می برم نویسنده اش هم این روزها درگیر یه پوست اندازی هست که ما مردم عادی بهش می گیم تولد! قلمشم خوب شده از عامه نوشتن رو به خاص نوشتن جهیده و موجب خوشحالی من است.
[پاسخ]
لیدی پاسخ در تاريخ آذر ۲۷ام, ۱۳۹۰ ۸:۵۷ ب.ظ:
مرسی از این همه اظهار لطف

منتها یکمم دست ما رو بگیرید
ایشالا باز برگردیم به اوضاع بلاگی سابق !
[پاسخ]